11 آزمایش غیراخلاقی روانشناسی و جنجالی در تاریخ
مطالعات جنجالی
در تلاش برای درک ذهن و رفتار انسان، روانشناسان اغلب آزمایشهایی را طراحی کردهاند که مرزهای مرسوم و اخلاقی را به چالش کشیده و گاهی اوقات، آشکارا از خط قرمز عبور کردهاند. برخی از این مطالعات، در عین حال که به دانش ما کمک کردهاند، بحثهای شدیدی را در مورد هزینه چنین دانشی و طول مسیری که محققان مایلند در جستجوی آن طی کنند، برانگیختهاند. این مقاله به بررسی 11 آزمایش غیراخلاقی روانشناسی یا به عبارت دقیقتر «از نظر اخلاقی مشکوک» میپردازد که کاملاً از خط قرمز عبور کردند. ما در میان برخی از جنجالیترین مطالعات تاریخ روانشناسی که علیرغم تخلفات اخلاقی خود، اثرات پاکنشدنی بر این رشته گذاشتهاند، سفر خواهیم کرد.
از آزمایشهایی که مردم را به اطاعت سوق دادند تا آنهایی که اعماق بیرحمی انسان را کاوش کردند، این مطالعات جنبه تاریکتر تحقیقات روانشناسی را آشکار میکنند. همانطور که در این آبهای گلآلود حرکت میکنیم، از خوانندگان دعوت میشود تا در مورد تعامل بین کشف علمی و مسئولیت اخلاقی تأمل کنند. اگرچه این آزمایشها ممکن است آزاردهنده باشند، اما به عنوان یادآوریهای جدی در مورد اهمیت حفظ استانداردهای اخلاقی در تمام تلاشهای روانشناسی عمل میکنند.
11 آزمایش غیراخلاقی روانشناسی
آزمایش آلبرت کوچولو (The Little Albert Experiment)
آزمایش آلبرت کوچولو مطالعهای بود که توسط روانشناس رفتاری معروف جان بی. واتسون و دانشجوی کارشناسی ارشد او، روزالی رینر، در دانشگاه جانز هاپکینز انجام شد. سوژه آزمایش یک نوزاد پسر نه ماهه به نام آلبرت بود. در ابتدا، کودک از چندین محرک از جمله یک موش سفید هیچ ترسی نشان نمیداد. با این حال، واتسون و رینر دیدن موش را با یک صدای بلند ناگهانی جفت کردند، که طبیعتاً آلبرت را میترساند. با گذشت زمان، آلبرت شروع به مرتبط کردن موش سفید با صدای ترسناک کرد و حتی زمانی که صدا وجود نداشت، با ترس واکنش نشان میداد. این آزمایش شرطیسازی کلاسیک – جنبهای از نظریه رفتارگرایی – را در انسان نشان داد. این نشان داد که چگونه میتوان یک پاسخ ترس را در آلبرت با جفت کردن یک محرک خنثی (موش) با یک محرک آزاردهنده (صدای بلند) ایجاد کرد.
مطالعه هیولا (The Monster Study) (۱۹۳۹)
دومین آزمایش غیراخلاقی روانشناسی در لیست ما، مطالعه هیولا آزمایشی در مورد لکنت زبان است که در سال ۱۹۳۹ بر روی ۲۲ کودک یتیم در داونپورت، آیووا انجام شد. وندل جانسون، که یک آسیبشناس گفتار در دانشگاه آیووا بود، و دانشجوی کارشناسی ارشد او، مری تودور، مسئول این آزمایش بودند. هدف آنها القای لکنت در کودکان سالم بود. کودکان به دو گروه تقسیم شدند. یک گروه گفتاردرمانی مثبت دریافت کردند، که در آن کودکان به دلیل روانی در گفتارشان مورد ستایش قرار میگرفتند. گروه دیگر گفتاردرمانی منفی دریافت کردند، که در آن کودکان برای هر اشتباهی که مرتکب میشدند مورد انتقاد قرار میگرفتند، که منجر به ایجاد مشکلات گفتاری در برخی از آنها شد. پیامدهای اخلاقی این آزمایش قابل توجه بود و باعث ایجاد جنجال در این حوزه شد.
پروژه امکیاولترا (Project MK-Ultra) (۱۹۵۳–۱۹۷۳)
پروژه امکیاولترا یک عملیات مخفی بود که توسط سیا سازماندهی شد و روشها و داروهایی را برای استفاده در بازجوییها و شکنجه با هدف تضعیف افراد و اجبار به اعتراف از طریق کنترل ذهن مورد تحقیق قرار داد. این پروژه شامل طیف گستردهای از آزمایشها بود، از جمله تجویز الاسدی و سایر داروها به افراد ناآگاه، هیپنوتیزم، محرومیت حسی، انزوا و حتی سوءاستفاده کلامی و جنسی. این پروژه رسماً در سال ۱۹۵۳ تأیید شد و در سال ۱۹۶۴ از دامنه آن کاسته شد، در سال ۱۹۶۷ بیشتر محدود شد و رسماً در سال ۱۹۷۳ متوقف شد. این برنامه در بسیاری از فعالیتهای غیرقانونی شرکت داشت و به طور گسترده به عنوان نقض عمده حقوق بشر تلقی شده است.
آزمایش میلگرم (The Milgram Experiment) (۱۹۶۱)
آزمایش میلگرم مجموعهای از آزمایشهای روانشناسی اجتماعی بود که توسط روانشناس دانشگاه ییل، استنلی میلگرم، انجام شد. به شرکتکنندگان گفته شد که در مطالعهای در مورد یادگیری و حافظه شرکت میکنند و به آنها دستور داده شد که هر زمان که شرکتکننده دیگری (که در واقع دستیار محقق بود) به سؤالی اشتباه پاسخ میداد، به او شوک الکتریکی وارد کنند. شدت شوکها با هر پاسخ اشتباه افزایش مییافت. با وجود شنیدن التماسهای فزاینده و ناامیدانه دستیار برای توقف، بسیاری از شرکتکنندگان به وارد کردن آنچه فکر میکردند شوکهای الکتریکی مضر هستند ادامه دادند، فقط به این دلیل که توسط شخص مقتدر (آزمایشگر) به آنها دستور داده شده بود. تحقیقات میلگرم قدرت اطاعت از اقتدار را نشان داد و تأثیری ماندگار بر درک رفتار انسان داشته است.
آزمایش عروسک بوبو (Bobo Doll Experiment) (۱۹۶۱، ۱۹۶۳)
آزمایش عروسک بوبو مطالعهای بود که توسط روانشناس آلبرت بندورا انجام شد تا بررسی کند که آیا رفتارهای کودکان میتواند تحت تأثیر مشاهده دیگران قرار گیرد یا خیر. در این آزمایش، کودکان ویدیویی را تماشا کردند که در آن یک الگوی بزرگسال با عروسک بوبو (یک عروسک بادی بزرگ) رفتاری پرخاشگرانه داشت. پس از تماشای ویدیو، کودکان در اتاقی با یک عروسک بوبو قرار گرفتند تا ببینند چگونه رفتار خواهند کرد. بسیاری از کودکان رفتار پرخاشگرانهای را که مشاهده کرده بودند تقلید کردند، که نشان میدهد آنها رفتار را از طریق یادگیری مشاهدهای آموختهاند. این آزمایش در توسعه نظریه یادگیری اجتماعی بندورا که بیان میکند افراد رفتارهای جدید را با مشاهده دیگران یاد میگیرند، تأثیرگذار بود.
موج سوم (The Third Wave) (۱۹۶۷)
موج سوم یک آزمایش اجتماعی بود که توسط ران جونز، معلم تاریخ دبیرستان در کالیفرنیا، انجام شد. او یک جنبش فاشیستی ساختگی در کلاس درس خود ایجاد کرد تا نشان دهد که چگونه مردم میتوانند تحت ساختارهای اجتماعی اقتدارگرایانه مورد دستکاری قرار گیرند. این آزمایش از کنترل خارج شد زیرا دانشآموزان به طور فزایندهای درگیر این جنبش شدند و اطاعت و انطباق را تا جایی نشان دادند که همکلاسیهایی را که از قوانین پیروی نمیکردند، گزارش میدادند. این آزمایش پس از پنج روز به پایان رسید، زمانی که جونز هدف آزمایش را آشکار کرد و جنبش را با رژیم نازی مقایسه کرد.
آزمایش درماندگی آموختهشده (Learned Helplessness Experiment) (۱۹۶۷)
احتمالا این یکی آزمایش غیراخلاقی روانشناسی برایتان خیلی آشناست. روانشناس مارتین سلیگمن این آزمایش را برای درک پدیده درماندگی آموختهشده انجام داد. او سگها را در معرض شوکهای الکتریکی قرار داد، به طوری که به برخی از سگها امکان توقف شوکها با فشار دادن یک اهرم داده شد و به برخی دیگر خیر. سگهایی که نمیتوانستند شوکها را کنترل کنند، در نهایت از تلاش برای اجتناب از آنها دست کشیدند، حتی زمانی که فرصت فرار به آنها داده شد. این رفتار “درماندگی آموختهشده” نامیده شد، جایی که فرد از احساس درماندگی رنج میبرد، که ناشی از شکست مداوم در موفقیت یا فرار است. این امر در بسیاری از شرایط بالینی از جمله افسردگی به کار گرفته شده است.
دیوید رایمر (David Reimer) (۱۹۶۷–۱۹۷۷)
دیوید رایمر از نظر بیولوژیکی مرد به دنیا آمد، اما پس از یک ختنه ناموفق، به دنبال توصیه روانشناس جان مانی، که معتقد بود هویت جنسی کاملاً نتیجه تربیت است، نه طبیعت، به عنوان یک دختر بزرگ شد. علیرغم تلاشها برای اجتماعی کردن رایمر به عنوان زن، او در دوران نوجوانی خود را به عنوان مرد معرفی کرد. مورد رایمر ایدههای غالب در مورد هویت جنسی را به چالش کشید و نشان داد که زیستشناسی نقش مهمی در تعیین جنسیت ایفا میکند. این آزمایش غیراخلاقی روانشناسی همچنین سؤالات اخلاقی جدی را در مورد درمان کودکان مبتلا به شرایط بیناجنسی یا آسیبهای فاجعهبار مطرح کرد.
تمرین چشمان آبی/چشمان قهوهای (The Blue Eyes/Brown Eyes Exercise) (۱۹۶۸)
این تمرین یک آزمایش معروف بود که توسط جین الیوت، معلم مدرسه ابتدایی در آیووا، پس از ترور دکتر مارتین لوتر کینگ جونیور انجام شد. او کلاس سوم خود را بر اساس رنگ چشم – دانشآموزان چشم آبی و چشم قهوهای – به دو گروه تقسیم کرد. در روز اول، او گروه چشم آبی را برتر نامید، که منجر به تغییرات چشمگیر در رفتار و عملکرد تحصیلی شد. در روز بعد، او نقشها را معکوس کرد. این تمرین نشان داد که تبعیض چقدر آسان میتواند آموخته شود و تأثیرات منفی تقسیمات خودسرانه در درون گروههای اجتماعی را نشان داد. این درس عمیقی در مورد همدلی و قدرت مخرب تعصب و نژادپرستی بود.
آزمایشهای دارو بر روی میمونها (Monkey Drug Trials) (۱۹۶۹)
آزمایشهای دارو بر روی میمونها مجموعهای از آزمایشها بودند که در سال ۱۹۶۹ برای مطالعه اثرات مصرف مواد مخدر و اعتیاد انجام شدند. این تحقیق شامل خودتجویز مواد روانگردان مختلف توسط میمونها و موشها بود. حیوانات به داروهایی مانند مرفین، کوکائین، کدئین، آمفتامین و الکل دسترسی داشتند و میتوانستند این مواد را به میل خود مصرف کنند. هدف درک ماهیت اعتیادآور این مواد و تأثیرات آنها بر بدن و ذهن بود. این تحقیق به این نتیجه رسید که تمام مواد آزمایششده پتانسیل سوءمصرف دارند و حیوانات به آنها وابستگی روانی پیدا کردند. این آزمایشها به دلیل شرایط ناراحتکنندهای که سوژههای آزمایش در آن قرار گرفتند، بحثهایی را در مورد رفتار اخلاقی با حیوانات در تحقیقات برانگیخت.
آزمایش زندان استنفورد (The Stanford Prison Experiment) (۱۹۷۱)
این شاید معروفترین آزمایش غیراخلاقی روانشناسی اجتماعی باشد که تاکنون انجام شده است. این مطالعه که توسط روانشناس فیلیپ زیمباردو در دانشگاه استنفورد رهبری شد، با هدف بررسی تأثیرات روانشناختی قدرت درکشده و پویایی بین زندانیان و افسران زندان انجام شد. داوطلبان به طور تصادفی به نقشهای زندانی یا نگهبان در یک زندان ساختگی که در زیرزمین ساختمان روانشناسی استنفورد راهاندازی شده بود، اختصاص داده شدند. این آزمایش به سرعت شدت گرفت، به طوری که رفتار “نگهبانان” به طور فزایندهای نسبت به “زندانیان” توهینآمیز شدند، که منعکسکننده سوءاستفادههای واقعی در زندان بود. قرار بود این آزمایش دو هفته طول بکشد اما به دلیل نتایج شدید و غیرمنتظره آن، تنها پس از شش روز متوقف شد. این آزمایش قدرت نیروهای موقعیتی بر رفتارها را نشان داد و ماهیت هویت فردی در زمینههای اجتماعی را زیر سؤال برد.
در آخر
در پایان، آزمایشهای روانشناسی، اگرچه گاهی اوقات بحثبرانگیز و از نظر اخلاقی سؤالبرانگیز هستند، اما به طور انکارناپذیری سهم قابل توجهی در درک ما از رفتار انسان داشتهاند. آنها نه تنها پیچیدگیهای ماهیت انسان را روشن کردهاند، بلکه دیدگاههای ما را در مورد پویایی قدرت، انطباق، اعتیاد، هویت و سلامت روان نیز به چالش کشیدهاند. با این حال، آنها همچنین به عنوان یک یادآوری جدی از مرزهای اخلاقی عمل میکنند که باید در تحقیقات علمی رعایت شوند. همانطور که آلبرت انیشتین یک بار گفت: «نگرانی برای انسان و سرنوشت او همیشه باید علاقه اصلی همه تلاشهای فنی را تشکیل دهد.»
این یازده آزمایش غیراخلاقی روانشناسی بر اهمیت حفظ تعادل بین پیشرفت روانشناسی و ملاحظات اخلاقی تأکید میکنند. از آزمایش زندان استنفورد زیمباردو، ما یک درس وحشتناک در مورد جنبه تاریک ماهیت انسان در هنگام قرار گرفتن در موقعیتهای قدرت میآموزیم. به قول لرد اکتون: «قدرت تمایل به فساد دارد و قدرت مطلق به طور مطلق فاسد میکند.» ضروری است که این درسها را به خاطر بسپاریم، همانطور که در پیچیدگیهای تعامل انسانی، ساختارهای اجتماعی و جستجوی دانش حرکت میکنیم.