حفظ سلامت روان در جنگ
جنگ چنگ میزند به سه آرزومی قدیمی:
ثبات، سکون، آسایش. این سه آرزوی قدیمی من بودند. همیشه دویدم به دنبال روزی که بتوانم ساعت خواب منظمی داشته باشم، روابط بدون چالشی را شکل دهم و با خیال راحت بعد از هشت ساعت کار، به خانه بیایم و دکمه مغزم را خاموش کنم و چرت دلچسب روی نهارم را بزنم.
درست وقتی که به ظاهر به همه اینها رسیدم، یکی از آن سوی حیات وحش، دندانهایش را تیز میکند برای تکه پاره کردن این ثبات نیم بند. لرزاندن ستونهای سکون و شکستن پیکرهی آسایش. بمبی میزند و موشکی و ریزپرندگان درندهای.
گاهی موشک، گاهی مریضی، گاهی تصادف و گاهی درگیر شدن با تروماهای دوران کودکی… همیشه چیزی هست برای بر هم زدن این سه آرزوی دست نیافتنی و حمله به سلامت روان تو. این رسم دنیاست. تو را در حال حرکت و قویتر شدن میخواهد نه ثبات و سکون. میخواهد تو تشنهی دردسر باشی نه خاموش کردن دردسر. دقیقا به همین خاطر است که هر کسی یک سردردی دارد یا دردسری. تفاوت اینجاست که تو کدام دردسر را انتخاب کنی. دردسر گریختن از فشارهای زندگی یا ایستادگی پای ارزشها؟ دردسر جنگیدن با خانوادهات به خاطر یافتن مقصر اینکه چه کسی کنترل را گم کرد یا جنگیدن برای آرمانها؟ جان دادن به عشق فلان سلبریتی یا جان دادن برای وطن.
خاک دنیا آسایشخیز نیست. درونش مقاومت بکار، تا سلامت درو کنی.