حال خوب امکان پذیر است؟
آیا اشکالی دارد که همین حالا، احساس خوبی داشته باشیم؟ چرا وقتی میگوییم «حالم بد نیست»، آن را با نجوا و تردید بیان میکنیم؟ چرا این روزها حال خوب داشتن احساس گناه می آورد؟
نکات کلیدی
- احساس خوب داشتن در جهانی آشفته، نشانهی انکار نیست؛ بلکه نشانهی تعادل و تابآوری هیجانی است.
- فرهنگ ما اغلب آرامش را نوعی امتیاز میبیند، درحالیکه ثبات روانی میتواند نتیجهی تلاشی شجاعانه باشد.
- مقایسهی حال خوب خود با رنج دیگران میتواند احساس گناهی ایجاد کند که ظرفیت همدلی را کاهش میدهد.
- بیان صادقانهی «حالم خوب است» به دیگران نیز اجازه میدهد ثبات درونی خود را بیعذرخواهی بپذیرند.
وقتی گفتن «حالم خوب است» احساس گناه میآورد
هفتهی گذشته کسی از من پرسید «حالت چطور است؟» و این بار بدون طفرهرفتن گفتم: «راستش حالم خوب است» — و واقعاً هم همینطور بود.
در این روزها، هشت ساعت خواب شبانه دارم (خودش معجزهای کوچک است)، صبحها ذهنم شفافتر است و بیشتر روزها را با اندکی انرژیِ باقیمانده به پایان میبرم. پروژههای فعلیام معنا دارند و مرا فرسوده نمیکنند، پسرم از دانشگاه بهجای بحران، یک میم خندهدار برایم فرستاد، و پاییز در تعادلی نادر میان خنکی و رنگ، آرام گرفته است. زندگی، دستکم در این لحظه، باثبات و کمی خوشایند بهنظر میرسد.
اما تقریباً همزمان با گفتن این جمله، احساسی از گناه درونم نجوا کرد: «چطور جرات میکنی در چنین زمانی حالِ خوبی داشته باشی؟» درحالیکه دوستانم درگیر سوگ تازه یا فشار کاری طاقتفرسا هستند، من چگونه میتوانم از آرامش خود بگویم؟ جهان پر از اخبار دردناک است و من در میان این همه آشوب، جسارت کردهام با صدای بلند بگویم «حالم خوب است».
در جهانی خسته و متلاشی، احساس خوب داشتن گاهی بهنظر میرسد بیاحساسی است. بخشی از من همیشه وسوسه میشود سریع اضافه کند: «منظورم این است که تا حدی که در چنین دنیایی ممکن است، خوبم!»؛ گویی «خوب بودن» بدون توجیه، پذیرفتنی نیست.
تابوی آرام بودن
این روزها زیاد دربارهی «ترکهای خاموش» حرف میزنند — آن فروپاشیهای تدریجی و درونی که زیر بارِ فشارهای جهان تجربه میکنیم درحالیکه در ظاهر عملکرد خود را حفظ کردهایم (مککوئید، ۲۰۲۵). اما من فکر میکنم در کنار آن، موج دیگری نیز آرام آرام بالا میآید: «خوبیِ خاموش».
منظورم از این واژه، احساسی از ثبات است حتی وقتی جهان ناپایدار بهنظر میرسد. این احساس، خوشیِ اغراقآمیز یا مثبتنگریِ تحمیلی نیست؛ بلکه نوعی آرامش در میان تغییر است — آگاهیِ ساده از اینکه، دستکم در این لحظه، حالمان خوب است، و این نه انکار، بلکه شکل زندهی تابآوری است.
ما آموختهایم اضطراب، فرسودگی و اندوه را نام ببریم و دربارهشان صحبت کنیم، و این گشایش فرهنگی سالمی بوده است. اما در این مسیر، آرامش گویی مشکوک شد و ثبات، شبیه امتیازی ناعادلانه بهنظر رسید.
مشکل این نیست که ما به رنج حسادت میکنیم؛ بلکه فرهنگی ساختهایم که در آن، «درد» به زبان اصلیِ تعلق تبدیل شده است. وقتی کسی بگوید «بهزور دوام میآورم»، فوراً میدانیم چطور با همدلی و درک پاسخ دهیم. اما وقتی کسی صادقانه بگوید «راستش، حالم خوب است»، گفتوگو غالباً متوقف میشود.
وقتی حالمان خوب است، معمولاً صدایمان را پایین میآوریم تا مبادا بیملاحظه بهنظر برسیم. گویی یاد گرفتهایم که خوب بودن در جهانی شکسته، خطای اخلاقی است — انگار «شکستگیِ خاموش» پذیرفتنی است اما «خوبیِ خاموش» باید توضیح داده شود.
دام مقایسه و تواضع هیجانی
بخشی از این تردید از مقایسهی هیجانی میآید. وقتی عزیزی درگیر بیماری یا اندوه عمیق است، چگونه میتوانم از لذت قدمزدن صبحگاهیام حرف بزنم؟ وقتی اخبار پر از تراژدی است، چگونه از آخرهفتهی آرامم بگویم؟
روانشناسان این پدیده را «مقایسهی هیجانی روبهبالا» مینامند — مفهومی برگرفته از نظریهی مقایسهی اجتماعی فستینگر (۱۹۵۴) و بسطیافته توسط ویلز (۱۹۸۱). بر اساس آن، ما احساسات خود را با دیگران میسنجیم و وقتی اطرافیان در رنجاند، ثبات خودمان نوعی بیادبی بهنظر میرسد. در نتیجه باور میکنیم که برای شایستهی آرامش بودن، باید رنج کشیده باشیم یا دستکم آن را توجیه کنیم.
فرهنگِ نمایشیِ امروز این باور را تقویت میکند، جایی که آسیبپذیری بیشتر از آرامش، قابلیت «اشتراکگذاری» دارد. پستگذاشتن دربارهی حال خوب، حتی اگر بیادعا باشد، در دنیایی که بر محور بحران میچرخد، نوعی خودنمایی تلقی میشود.
اما اگر «خوب بودن» خودْ نتیجهی تلاشی سخت و آگاهانه باشد چه؟
خوب بودن، بیخبری نیست
خوب بودن بهمعنای بیتفاوتی یا گسستن از جهان نیست. برعکس، گاهی حفظ آرامش در میانهی آشوب، تلاشی آگاهانه و دشوار است. این نه بیاحساسی، بلکه انتخابی آگاهانه برای ادامهی حضور در زندگی است بدون اینکه هر بار با دیدن خبرها فروبپاشیم.
بر اساس نظریهی «گسترش و ساخت» باربارا فردریکسون (۲۰۰۱)، هیجانهای مثبت نه تجمل، بلکه مؤلفههایی حیاتیاند که ظرفیت تفکر روشن، پیوند اجتماعی و بازیابی از استرس را افزایش میدهند. از این منظر، «خوبیِ خاموش» انکار نیست، بلکه نوعی تنظیم هیجانی است. لحظههای آرام ما، منابع درونیای میسازند تا بتوانیم با دشواریها روبهرو شویم.
میتوان آن را به شناوریِ هیجانی تشبیه کرد: موجها همچنان میآیند — اندوه، خشم، ناتوانی — اما ما ریتمی یافتهایم که اجازه میدهد دوباره سر برآوریم. این بهمعنای برتری ما نیست و قطعاً نشان نمیدهد زندگی را فهمیدهایم؛ فقط یعنی در این لحظه، شناور ماندهایم. و این چیزی نیست که باید از آن عذر خواست.
در واقع، همین حسِ ثبات ممکن است ما را تواناتر سازد تا در کنار دیگران باشیم. وقتی درگیر آشوب درونی نیستیم، بهتر میتوانیم برای کسانی که در وضعیت ناپایدارند، حضور کامل و آرامی داشته باشیم.
چند راه برای تمرین «خوبیِ خاموش»
در این روزها، یاد گرفتهام که با حس خوبم مهربانتر باشم. دیگر نیازی نمیبینم آن را کوچک یا توجیهپذیر کنم. اگر آرامش سراغم بیاید، میگذارم بماند؛ بهجای آنکه منتظر باشم برود. وقتی کسی میپرسد «چطوری؟» و واقعاً حالم خوب است، بیتعارف میگویم «خوبم» — بیعذر و بیتردید. مدام به خودم یادآوری میکنم که ثبات من چیزی از رنج دیگری کم نمیکند. هر دو میتوانند همزمان وجود داشته باشند؛ همانطور که شادی و غم اغلب دست در دست حرکت میکنند.
چند نمونه از این تمرینها:
- صادقانه سخن گفتن: وقتی از من میپرسند «چطوری؟» با صداقت پاسخ میدهم. اگر احساس شادی یا آرامش دارم، آن را بیکموکاست میپذیرم.
- ارزشدادن به میانهی راه: سلامت روان همیشه بهمعنای سرخوشی نیست. ثبات آرام نیز نوعی سلامت است که باید نامیده شود.
- قدردانی بدون گناه: لحظههای آرامش، خیانت به واقعیت نیستند؛ یادآور امکان تعادلاند.
- پیشنهاد آرامش: هرگاه به حس صلح درونیام دسترسی دارم، سعی میکنم آن را با حضور، گوشدادن و مهربانی به دیگران منتقل کنم.
انتخابِ پنهان نشدن
در جهانی که گویی هر لحظه در حال فروپاشی است، «خوب بودن» خودْ نوعی قدرت آرام است. وقتی زندگی برای بسیاری سنگین است، احساس تعادل چیزی نیست که باید پنهانش کرد؛ بلکه باید آن را بهرسمیت شناخت و پاس داشت.
هر بار که با صدای بلند از ثباتمان حرف میزنیم، فضایی میسازیم تا دیگران نیز چنین کنند. شاید همین است که «خوبی»، آرام و بیصدا، در جهان گسترش مییابد.
- نویسنده: دکتر لیندزی گودوین
منابع
- Festinger, L. (1954). A theory of social comparison processes. Human Relations, 7(2), 117–140.
- Fredrickson, B. L. (2001). The role of positive emotions in positive psychology: The broaden-and-build theory of positive emotions. American Psychologist, 56(3), 218–226.
- McQuaid, M. (2025, August 18). Are you quietly cracking at work? 5 ways to recognize and respond when you’re falling apart inside. From Functioning to Flourishing: Burnout. Psychology Today.